اين را گفت و دست ديگر ليولا را هم در دست گرفت. دختر جوان سرش را رام و آرام روی شانة او گذاشت؛ قطرههای اشک خوشبختی روی مژههايش برق زد. عزيزم٬ بياييد مدل من شويد! ليولا سرش را بلند کرد. چه گفتيد؟ میخواهم مدل من شويد! ليولا از جايش بلند شد. چه گفتيد؟ چه شوم؟ مدل... مدل من بشويد! هوم... فقط مدل؟ اگر قبول کنيد سخت مديونتان میشوم! با اين کار به من امکان آن را خواهيد داد که تابلويی بکشم... آن هم چه تابلويی! رنگ از روی ليولا پريد. اشک عشق ناگهان به اشک يأس وخشم و احساسات ناخوشايند ديگر مبدل شد. در حاليکه سراپا میلرزيد زيرلب گفت: که اينطور! نقش بینوا ! وقتی در تاريکی باغ صدای کشيدة پر طنين با پژواک آن درهم آميخت٬ سرخی شفق يکی از گونههای سفيد نقاش را گلگون ساخت. نوگتف گونهاش را خاراند و مبهوت ماند دستخوش بهتزدگی شده بود. احساس میکرد که زمين دهان باز کرده بود و او را میبلعيد... از چشمهايش برق بيرون میجست... ليولای سراپا لرزان و منگ و رنگپريده چون ميت٬ قدم پيش گذاشت و تعادلش را طوری از دست داد که گفتی زير چرخهای کالسکه افتاده بود. لحظهای بعد همين که حالش جا آمد با قدمهای بيمار و نامطمئن به طرف خانه راه افتاد. زانوانش تا میشد٬ از چشمهايش برق بيرون میزد٬ دستهايش بیاختيار به طرف موهايش کشيده میشد و آشکارا نشان میداد که ليولا قصد داشت در آنها چنگ بيندازد...
بيشتر از چندين ساژن به خانه نمانده بود که باز ناچار شد رنگ ببازد سر راهش٬ در چند قدمی کلاه فرنگی پوشيده از انگور وحشی٬ ايوان مست و پوزه درشت و آشفته مو٬ با جليقهای دکمه باز ايستاده بود؛ به قيافة ليولا نگاه میکرد٬ پوزخند تمسخرآميزی بر لب داشت و هوا را با « هه هة» اهريمنی خود آلوده میکرد ؛ چنگ انداخت و دست ليولا را گرفت. دختر جوان٬ با خشم و غضب زيرلب گفت: گورتان را گم کنيد! و دست خود را از چنگ او رهانيد...
چه ماجرای گندی!
بهترین داستان های کوتاه...برچسب : نویسنده : monlystorya بازدید : 168