دختران ماه 4

ساخت وبلاگ

ماهِ در خطر آن‌ها را فرا خوانده بود. از این موضوع کاملا مطمئن بودم. چندتایی از آن‌ها آن‌جا بودند؟ اتومبیل‌های بیشتری با دختران قمری در تمام تقاطع‌ها و چهارراه‌ها جمع شدند؛ از چهار گوشه‌ی شهر به مکانی نزدیک می‌شدند که به نظر می‌رسید ماه بالای آن متوقف شده باشد. در حاشیه‌ی شهر متوجه شدیم روبه‌روی یک محوطه‌ی ماشین‌های اوراق‌شده رسیده‌ایم.
جاده در میان ناحیه‌ای از دره‌ها، تپه‌ها، پشته‌ها و قله‌ها از نظر محو می‌شد، اما این کناره‌های زمین نبود که چنین سطح با پستی و بلندی را شکل داده بود، بلکه چینه‌های اشیائی دور انداخته شده بود؛ تمام چیزهایی که شهر مصرفگرا مصرف کرده و بیرون انداخته بود تا بتواند به سرعت از عیش به دست گرفتن چیزهای نویی لذت ببرند که کارشان به این همسایگی غیر جذاب ختم شده بود.
در طول سال‌های بسیار توده‌ی یخچال‌های کهنه، شماره‌های زرد مجله‌ی لایف و لامپ‌های روشنایی سوخته در محوطهی عظیم لاشه‌ها جمع شده بودند. حالا ماه بر فراز این سرزمین ناهموار و فرسوده از میان ابرها نمایان بود، ردیف‌های فلزهای مچاله، گویی که بر منتهی مد سوار باشد، بالا آمده بود. آن‌ها شبیه یکدیگر بودند؛ ماه فرتوت و پوسته‌ی زمینی که به ملغمه‌ی لاشه‌های شکسته جوش خورده بود. کوهستان فلزهای اوراق زنجیره‌ای را شکل داده بود که سرهایش شبیه به ساختمان آمفی تئاتری روی هم آمده بود. شکلش درست شبیه به دهانه‌ای آتشفشانی یا یکی از دریاهای ماه بود. ماه بر فراز این فضا معلق بود و انگار که این سیاره و قمرش، مثل آینه تصویر یکدیگر را منعکس می‌کردند. 
موتور ماشین‌های ما همه خاموش شده بودند؛ هیچ چیز ماشین‌ها را مثل دیدن گورستان خودشان نمی‌ترساند. دایانا پایین آمد و دیگر دایاناها هم همین کار را کردند. اما حالا انگار انرژیشان محو شده باشد، با قدم‌های نامطمئن حرکت می‌کردند؛ مثل این که وقتی خودشان را میان خرده‌ریزهای آهن قراضه‌ها دیده بودند، ناگهان متوجه‌ی عریانی‌شان شده‌اند. بسیاری از آن‌ها دست‌هایشان را خم کردند تا سینه‌هایشان را بپوشانند، انگار که داشتند از سرما می‌لرزیدند. در همین حین پراکنده شدند. از کوه‌های قراضه‌های بی‌مصرف بالا می‌رفتند و به میان آمفی تئاتر پایین می‌آمدند، همان‌جا بود که دیدند حلقه‌ی عظیمی در وسط محوطه تشکیل داده‌اند. بعد همه با هم دست‌هایشان را بالا بردند.
ماه حرکتی را آغاز کرد، انگار که تحت تأثیر حرکات دست و صورتشان قرار گرفته بود. لحظه‌ای به نظر رسید نیرویش را بازیافته و دوباره بالا می‌رود. حلقه‌ی دخترها دستانشان را گشوده بودند و صورت‌ها و سینه‌هایشان به سمت ماه چرخیده بود. آیا ماه از آن‌ها خواسته بود این کار را بکنند؟ آیا ماه نیاز داشت دخترها در آسمان حمایتش کنند؟ من وقت نداشتم عمیقاً به این سوال‌ها فکر کنم. همان لحظه جرثقیل بزرگ وارد صحنه شد.
جرثقیل را صاحب قدرتانی طراحی و ساخته بودند که تصمیم گرفته بودند آسمان را از اسباب نازیبایش پاک کنند. بولدزوری بود که نوعی چنگک خرچنگی را بالا برده باشد. کوتاه و چنبرک زده، درست به مانند یک خرچنگ، بر روی چرخ‌های زنجیردارش جلو می‌آمد. وقتی به جایی رسید که برای عملیات آماده شده بود، انگار حتا کوتاه‌تر شد تا با تمام سطحش به زمین بچسبد. دستگیره‌ی چرخ جرثقیل به سرعت چرخید و جرثقیل بازویش را به سمت آسمان بالا برد؛ هیچ کس در خیال هم ندیده بود بتوان جرثقیلی با چنین بازوی بلندی ساخت. بیل مکانیکی‌اش باز شد و تمام دندان‌هایش را آشکار کرد. حالا بیشتر از آن که شبیه چنگک خرچنگ باشد، به دهان کوسه می‌مانست. ماه درست همان‌جا بود. انگار که بخواهد فرار کند، تکان‌تکان خورد، اما به نظر می‌رسید جرثقیل مغناطیسی شده باشد: هم‌چنان که داشتیم تماشا می‌کردیم، ماه مکیده شد. همان طور که بود، در آرواره‌های جرثقیل فرود آمد، دندان‌هایش با صدای خشکی آن را در بر گرفتند؛ ترق! یک لحظه به نظر رسید ماه مثل مرینگو خرد شد، اما در عوض آن‌جا آرمید. نیمی از جسمش درون آرواره‌ی بیل مکانیکی و نیمی دیگرش بیرون از آن بود. به شکل دوک بلندی صاف شده بود. مثل سیگار برگ ضخیمی بین دندان‌های بیل مکانیکی گیر کرده بود. رگباری از طیف خاکستری به پایین پاشیده شد. 
حالا جرثقیل سعی می‌کرد ماه را از مدارش پایین بکشد. دستگیره‌ی چرخ، پیچیدن به عقب را شروع کرده بود. در این وضعیت، پیچاندن به نیروی عظیمی نیاز داشت. در تمام این مدت دایانا و دوست‌هایش با دست‌هایشان افراشته بی‌حرکت مانده بودند؛ گویی امید داشتند با قدرت دایره‌شان بر تجاوز دشمن غلبه کنند. تنها وقتی خاکستر ماه خرد شده روی صورت‌ها و سینه‌هاشان پاشیده شد، شروع به پراکنده شدن کردند. دایانا زیر گریه زد و شروع به زاری کرد. 
همان وقت ماه محبوس اندک نوری را هم که داشت از دست داد؛ به تخته‌سنگ بدریخت و سیاهی بدل شد. دندان‌های بیل مکانیکی نتوانسته بودند نگهش دارند و ماه به پایین، به سمت زمین سقوط کرد. پایین پایین، کارکنان توری فلزی آماده کرده بودند که با میخ‌های بلند به سراسر زمینی کوبیده شده بود که جرثقیل بارش را به آرامی روی آن پایین می‌آورد.
وقتی که ماه روی زمین قرار گرفت، به تخته سنگی شنی و آبله‌گون تبدیل شده بود؛ آن‌قدر کدر و مات که باورکردنی نبود زمانی آسمان را با انعکاس درخشانش روشن می‌کرده است. آرواره‌های بیل مکانیکی باز شدند. بولدوزر بر چرخ‌های زنجیردار خود عقب رفت و تقریباً لنگر برداشت، انگار ناگهان از زیر بارش رها شده باشد. کارگران با تور آماده بودند؛ تور را دور ماه پیچیدند و بین تور و زمین گیرش انداختند. ماه که در ژاکت مخصوصش خفت شده بود  تقلایی به سان زلزله‌ای کرد و باعث شد بهمنی از قوطی‌های فلزی خالی از کوه زباله‌ها به پایین سرازیر شوند. سپس همه جا را دوباره آرامش فرا گرفت. حالا انفجار نور چراغ‌های بزرگ روشنایی آسمان بدون ماه را تأمین می‌کرد. به هر حال تاریکی پیش از این محو شده بود. 

بهترین داستان های کوتاه...
ما را در سایت بهترین داستان های کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : monlystorya بازدید : 159 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت: 15:59