ماجرای گند! 3

ساخت وبلاگ
يک روز ايوان در حالی که با چشم مستش به سمت ليولا چشمک میزد رو کرد به نقاش و گفت: ­ گوش کن! اگر گلوت پيشش گير کرده... گور بابات! کاری به کارش نداريم! تو شروع کردهای حق توست که خودت هم تمامش کنی. اين مال به تو میرسد! شرافتمندانه... موفق باشی! نابريدلف نيز گفتة ايوان را تأييد کنان گفت:  

-از چنگت درنمیآريم٬ نه! اين کار عين عدالت است. نوگتف شانه بالا انداخت و چشمهای آزمندش را به ليولا دوخت. وقتی سکوت به ستوه میآورد انسان طالب طوفان میشود و وقتی از سنگين و رنگين نشستن خسته میشود دلش میخواهد جنجال بهپا کند. هنگامی هم که ليولا از عشق شرمآلود نوگتف به جان آمد خشم سراسر وجودش را فراگرفت. عشق آلوده به حجب٬ به قول معروف مثل افسانهای است برای بلبل. جوان نقاش به رغم تکدر ليولا در ماه ژوئن هم همانقدر کمرو و خجالتی بود که در ماه مه. توی اتاقهای مجلل خانة آسلووسکی جهيزيه میدوختند؛ گرچه رابطة ليولا و نقاش هنوز شکل مشخصی به خود نگرفته بود با وجود اين«پاپا» شب و روز در فکر آن بود که برای راه انداختن بساط عروسی آن دو پولی قرض کند. ليولا نقاش را مجبور میکرد روزهای متوالی در کنارش بنشيند و ماهی صيد کند؛ اما از اين کار هم نتيجهای عايدش نمیشد. نوگتف چوب ماهیگيری را در دست میگرفت٬ کنار ليولا میايستاد٬ فقط سکوت میکرد٬ هر از گاه کلمهای تپقوار میپراند و با نگاهش ليولا را میبلعيد. دريغ از يک کلمة شيرين! دريغ از يک اعتراف به عشق! يک روز« پاپا» رو کرد به او و گفت: ­ مرا...مرا پاپا صدا کن... ببخش که... « تو » خطابت میکنم... میدانی٬ دوستت دارم... بله٬ خوشم میآيد پاپا خطابم کنی... از آن روز نوگتف نقاش پدر ليولا را از سر حماقت پاپا خطاب میکرد اما از اين کار هم نتيجهای حاصل نشد. او کماکان در جايی نبود که آنجا نزد خدايان به خاطر آن که فقط يک زبان به انسان دادهاند٬ نه ده زبان شکايت میبرند. ايوان و دوستش به زودی به تاکتيک نوگتف پی بردند و گفتند: ­ شيطان هم نمیتواند از کارت سر دربياورد! خودت کاه را نمیلمبانی٬ به ديگران هم نمیدهيش! حقا که حيوانی! آخر کلهپوک وقتی آن لقمه خودش از گلويت پايين میرود چرا نمیلمبانی؟ اگر اين کار را نکنی ما دست رويش میگذاريم! حاليت شد؟ اما در دنيا همه چيز پايانی دارد. البته داستان ما هم بیپايان نخواهد ماند. سرانجام ابهام رابطة ليولا با نقاش نيز به آخر رسيد؛ و اين اتفاق در اواسط ماه ژوئن رخ داد. شب آرامی بود. بوی خوش در هوای ملک پخش بود٬ بلبلها ديوانهوار چهچه میزدند٬ درختها با هم نجوا میکردند و به قول زبان دراز داستانسرايان روسی٬ رفاه و رضا بر فضا خيمه زده بود... البته قرص ماه هم حضور داشت؛ برای تکميل شعر بهشتی فقط وجود آقای فت1 کم بود تا آنجا٬ پشت بوتهها بايستد و اشعار مسحور کنندهاش را بلندبلند بخواند.

ليولا روی نيمکت نشسته بود٬ شال را دور تن خود میپيچيد٬ از لای درختها با چشمهايی انديشناک به رودخانه نگاه میکرد٬ خويشتن را در خيال٬ با شکوه و متکبر و پرنخوت میانگاشت و با خود میانديشيد:« مگر ممکن است من اين همه صعبالوصول باشم؟» در آن لحظه «پاپا» به او نزديک شد٬ رشتة افکارش را قطع کرد و پرسيد: ­ خوب٬ بالاخره چه شد؟ همان آش است و همان کاسه؟ ­ همان است که بود. ­ هوم... مرده شويش ببرد... اين ماجرا کی میخواهد تمام شود؟ تو بايد بفهمی٬ مادرجان٬ که سيرکردن شکم اين بيکارهها برايم خيلی آب میخورد! ماهی پانصد روبل! شوخی نيست! فقط سگشان هر روز به اندازة سی کوپک جگر میلمباند! اگر قرار است بگيردت بايد هرچه زودتر اين کار را بکند وگرنه بگذار گورش را با برادر و سگش از اينجا گم کند! آخر٬ چه میگويد؟ حرف حسابش چيست؟ اصلاَ با تو حرف زده است يا نه؟ اظهار عشق کرده است٬ يا نه؟ ­ نه پاپا٬ او خيلی کمروست! ­ کمرو... ما اين کمروها را خوب میشناسيم! نگاهش را میدزدد. صبر کن الآن صدايش میزنم بيايد اينجا. کار را بايد يکسره کرد٬ مادر! رودربايستی را بايد کنار گذاشت... وقت آن است که... تو ديگر... جوان نيستی مادر... لابد تمام فوت و فن کار را بلدی! «پاپا» از آنجا ناپديد شد. حدود ده دقيقه بعد نوگتف با قدمهايی که دلالت بر کمرويیاش میکرد از لای بوتههای ياس نمايان شد و گفت: ­ احضارم کرده بوديد؟ ­ بله٬ بياييد جلو! کافی است از دستم دربرويد! بنشينيد! نقاش يواشکی به ليولا نزديک شد و يواشکی به لبة نيمکت نشست. ليولا با خود فکر کرد:« در تاريکی غروب راستی که خيلی جذاب و خوش قيافه است.» و خطاب به او گفت: ­ يک چيزی برايم تعريف کنيد! فيودور پانته لیيچ از چيست که اينقدر تودار هستيد؟ چرا همهاش خاموشيد؟ چرا هيچوقت روحتان را پيش من نمیگشاييد؟ اين همهعدم اعتمادتان زادة چيست؟ راستش را بخواهيد به من برمیخورد... طوری رفتار میکنيد که انگار ما با هم دوست نيستيم... بالاخره شروع کنيد٬ حرف بزنيد! نقاش تک سرفهای کرد٬ به تندی آهی کشيد و گفت: ­ خيلی حرفهاست که بايد به شما بزنم٬ خيلی! ­ پس چرا نمیزنيد؟ ­ میترسم برنجيد. يلنا تيموفیيونا. نمیرنجيد؟ ليولا به آرامی خنديد و با خود فکر کرد:« لحظة دلخواه فرا رسيده است! چه میلرزد! حالا ديگر دم به تله دادی٬ جانم!» زانوان خود ليولا هم به لرزه درآمد؛ دستخوش ارتعاش مطلوب همة رماننويسها شده بود. با خودش فکر کرد:« تا چند دقيقة ديگر در آغوشگرفتنها و بدهبستان بوسهها و قسمخوردنها و غيره و غيره شروع میشود... آه!» و به قصد آنکه آتش عشق نقاش را تيزتر کند آرنج برهنه و گرم خود را با تن او مماس کرد و پرسيد: ­ خوب؟ پس چرا حرف نمیزنيد؟ من آنقدرها هم که تصور میکنيد زودرنج و نازک نارنجی نيستم...( لحظهای سکوت) آخر حرف بزنيد! ...( سکوت.) بجنبيد٬ زودتر!! ­ يلنا تيموفیيونا٬ ببينيد من... من از زندگی هيچ چيزی را بيشتر از نقاشی يا بهتر بگويم بيشتر از هنر دوست نمیدارم. دوستان اينطور تشخيص دادهاند که من قريحه دارم و نقاش بدی از آب درنخواهم آمد... . Sans doute2 !َحتما­ ­ بله... همينطور است... من عاشق هنر هستم... پس... عاشق سبکم٬ يلنا تيموفیيونا! هنر... میدانيد٬ هنر... شب شگفتانگيز! ... ليولا که مارآسا دور خودش میپيچيد و توی شالش کز میکرد چشمهايش را کمی بست.( حقا که زنها در جزييات امور مربوط به عشق و عاشقی استادند!)

نوگتف که انگشتهای دستش را تقتق به صدا درمیآورد ادامه داد: ­ میدانيد٬ مدتهاست که دلم میخواست با شما حرف بزنم ولی... همهاش میترسيدم٬ خيال میکردم ممکن است از من دلگير شويد... ولی اگر درکم کنيد محالاست... عصبانی شويد... آخر شما هم عاشق هنريد!

بهترین داستان های کوتاه...
ما را در سایت بهترین داستان های کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : monlystorya بازدید : 153 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت: 15:59