ماجرای گند! 4

ساخت وبلاگ
خوب٬ بله... البته... البته! آخر صحبت ازهنر است! ­ يلناتيموفیيونا هيچ میدانيد چرا اينجام؟ نمیتوانيد حدسش را بزنيد! ليولا از شرم گلگون شد و دستش را ظاهراَ نادانسته روی آرنج او گذاشت...نوگتف کمی سکوت کرد و ادامه داد: ­ حقيقتش را بخواهيد بين ما نقاش جماعت آدمهای خوکصفتی هم پيدا میشوند... که کمترين اعتنايی به حجب وحيای زنها ندارند... ولی آخر من... من که از قماش آنها نيستم! من نزاکت و آدابدانی سرم میشود. حجب و حيای زنانه... چنان حجبی است که نمیشود ناديدهاش گرفت! ليولا در حالی که آرنجها را توی شال نهان میکرد با خود گفت:« چرا اين حرفها را به من میزند؟» ­ من شبيه آنها نيستم... از نظر من٬ زن يک قديس است! بنابراين دليلی وجود ندارد که از من بترسيد... من آدمی هستم که به خودم اجازه نمیدهم مرتکب عمل ناشايستی شوم... يلناتيموفیيونا! اجازه میدهيد؟ به حرفهايم خوب گوش بدهيد٬ به خدا قسم که در گفتارم صادقم زيرا هر چه بگويم نه به خاطر خودم که به خاطر هنر است! از نقطه نظر من٬ در درجة اول اهميت٬ هنر قرار دارد٬ نه غرايز حيوانی! در اينجا نوگتف دست ليولا را در دست گرفت و دختر جوان کمی به طرف او خم شد. ­ يلناتيموفیيونا! فرشتة من! خوشبختی من! ­ حرف بزنيد! ... ­ میتوانم از شما خواهشی بکنم؟... ليولا به آرامی زير لب خنديد و لبهايش را برای اولين بوسه غنچه کرد. ­ آيا میتوانم از شما خواهشی بکنم؟ التماستان میکنم! به خدا به خاطر هنر... نمیدانيد از شما چقدر خوشم آمده؛ درست همانی هستيد که بهاش احتياج دارم! مردهشوی بقيه را ببرد! يلناتيموفیيونا! دوست من ! بياييد... ليولا که آماده بود خود را به آغوش او بيندازد کمی از جا بلند شد ؛ قلبش به شدت میتپيد. ­ بياييد...

اين را گفت و دست ديگر ليولا را هم در دست گرفت. دختر جوان سرش را رام و آرام روی شانة او گذاشت؛ قطرههای اشک خوشبختی روی مژههايش برق زد. ­ عزيزم٬ بياييد مدل من شويد! ليولا سرش را بلند کرد. ­ چه گفتيد؟ ­ میخواهم مدل من شويد! ليولا از جايش بلند شد. ­ چه گفتيد؟ چه شوم؟ ­ مدل... مدل من بشويد! ­ هوم... فقط مدل؟ ­ اگر قبول کنيد سخت مديونتان میشوم! با اين کار به من امکان آن را خواهيد داد که تابلويی بکشم... آن هم چه تابلويی! رنگ از روی ليولا پريد. اشک عشق ناگهان به اشک يأس وخشم و احساسات ناخوشايند ديگر مبدل شد. در حاليکه سراپا میلرزيد زيرلب گفت: ­ که اينطور! نقش بینوا ! وقتی در تاريکی باغ صدای کشيدة پر طنين با پژواک آن درهم آميخت٬ سرخی شفق يکی از گونههای سفيد نقاش را گلگون ساخت. نوگتف گونهاش را خاراند و مبهوت ماند­ دستخوش بهتزدگی شده بود. احساس میکرد که زمين دهان باز کرده بود و او را میبلعيد... از چشمهايش برق بيرون میجست... ليولای سراپا لرزان و منگ و رنگپريده چون ميت٬ قدم پيش گذاشت و تعادلش را طوری از دست داد که گفتی زير چرخهای کالسکه افتاده بود. لحظهای بعد همين که حالش جا آمد با قدمهای بيمار و نامطمئن به طرف خانه راه افتاد. زانوانش تا میشد٬ از چشمهايش برق بيرون میزد٬ دستهايش بیاختيار به طرف موهايش کشيده میشد و آشکارا نشان میداد که ليولا قصد داشت در آنها چنگ بيندازد...

بيشتر از چندين ساژن به خانه نمانده بود که باز ناچار شد رنگ ببازد­ سر راهش٬ در چند قدمی کلاه فرنگی پوشيده از انگور وحشی٬ ايوان مست و پوزه درشت و آشفته مو٬ با جليقهای دکمه باز ايستاده بود؛ به قيافة ليولا نگاه میکرد٬ پوزخند تمسخرآميزی بر لب داشت و هوا را با « هه­ هة» اهريمنی خود آلوده میکرد ؛ چنگ انداخت و دست ليولا را گرفت. دختر جوان٬ با خشم و غضب زيرلب گفت: ­ گورتان را گم کنيد! و دست خود را از چنگ او رهانيد...

چه ماجرای گندی!

بهترین داستان های کوتاه...
ما را در سایت بهترین داستان های کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : monlystorya بازدید : 165 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت: 15:59