سپیدهدم گورستان ماشینهای قراضه لاشهی دیگری هم داشت. ماه که در وسط گورستان گیر افتاده بود، تقریباً از دیگر اشیای دور انداخته قابل تشخیص نبود. به همان رنگ بود و همان نگاه محکوم به مرگی را داشت که نمیتوانستید تصور کنید هرگز زمانی نو بوده است. پژواک زمزمهای آهسته در دهانهی زبالههای خاکی پیچید. نور سپیدهدم ازدحام موجودات زندهای را آشکار کرد که به آهستگی از خواب بیدار میشدند. موجوداتی پشمالو در میان لاشههای دریده کامیونها، چرخهای شکسته و فلز مچاله پیش میرفتند.
در میان چیزهای دور انداخته، اجتماعی از مردم دور انداخته زندگی میکردند. مردمی که نادیده گرفته شده یا خودشان، خودشان را دور انداخته بودند، مردمی که از مسابقهی جاری در تمام سطح شهر برای خرید و فروش اشیاء نویی که قرار بود بلافاصله از رده خارج شوند، خسته شده بودند. مردمی که به این نتیجه رسیده بودند اشیای دور انداخته، تنها ثروتهای واقعی جهان هستند. این هیبتهای دراز و باریک، که ریش یا موی ژولیده صورتشان را پوشیده بود، ایستاده یا نشسته، سراسر آمفی تئاتر به دور ماه حلقه زده بودند. جمعیتی ژندهپوش یا پوشیده در لباسهای عجیب، که در میانهشان دایانای عریان من و تمام دختران شب پیش جای داشتند. جلو آمدند و شروع به آزاد کردن سیمهای استیل توری از میخهایی کردند که به زمین کوبیده شده بود.
ماه فوراً مثل بالونی که از مهارش آزاد شده باشد، بالا رفت و بر فراز سر دختران و جایگاه مملو از دورهگردان جای گرفت و همان جا آویزان ماند. توری فلزی، همان که دایانا و دیگر دختران سرگرم ور رفتن با سیمهایش بودند، ماه را نگه داشته بود. گاهی سیمها را میکشیدند و گاهی رهایشان میکردند و زمانی که شروع به دویدن کردند، همچنان انتهای سیمها را به دست داشتند. ماه دنبالشان رفت.
به محض آن که ماه حرکت کرد، موجی شروع به بالا رفتن از پشتهی آهنقراضهها کرد؛ لاشههای خودروهای قدیمی با صدای آکاردئونی که مارشی را بنوازد خرد شدند، غژغژکنان صف کشیدند و سیلی از قوطیهای کهنه با صدای تندر به پایین سرازیر شد، طوری که نمیشد گفت خودشان را روی زمین میکشیدند یا روی زمین کشیده میشدند. تمام چیزها یا افراد کنار گذاشته شده که به گوشهای پرت شده بودند، به دنبال ماه که از تودهی اشیاء قراضه نجات یافته بود، از نو به راه افتادند و به سمت ثروتمندترین همسایگیهای شهر هجوم بردند.
آن روز صبح، شهر روز شکرگزاری مصرفکنندگان را جشن میگرفت. این جشن هر سال در یکی از روزهای ماه نوامبر برگزار میشد تا خریداران، قدردانیشان را به خداوندگار تولید ابراز کنند؛ خداوندگاری که همیشه بی آن که خسته شود، تمام خواستههایشان را برآورده میساخت. هر سال بزرگترین فروشگاه زنجیرهای شهر رژهای را ترتیب میداد: بالون عظیمی به شکل عروسکی رنگین و پر زرق و برق، با دنبالهای از روبانها به دست دختران پولکپوشی که به دنبال دستهی موسیقی رژه میرفتند، در میان خیابانهای اصلی شهر حرکت داده میشد. آن روز، جمعیت خیابان پنجم را پایین میرفتند. طلایهدار دختران چوبدستش را در هوا چرخ داد، بر طبلهای بزرگ کوفتند و بالون عظیم، سمبل مشتری راضی، از میان آسمانخراشها به اهتزار درآمد. فرمانبردار بر تسمههای در دست دخترانی پیش میرفت که کلاههای کِپی منگولهدار و اپلهای چیندار به تن داشتند و موتورسیکلتهایی با روکشهای پولکدوزیشده را میراندند.
در همین حال رژهی دیگری در مانهاتان در جریان بود. ماه فرسوده و پوسته پوسته نیز پیش میرفت، در میان آسمان خراشها پرواز میکرد. به دست دختران عریان کشیده میشد و پشت سرش صفی از ماشینهای فرسوده و اسکلت کامیونها روان بود، در میان جمعیتی ساکت که رفته رفته رو به فزونی میرفت. هزاران نفر به جمعیتی پیوستند که از ساعات آغازین صبح ماه را دنبال کرده بودند؛ مردمی از همه رنگ، تمامی خانواده با بچههای قد و نیمقدشان، خصوصاً وقتی جمعیت از محلههای شلوغ سیاهپوستان و مهاجران پورتو ریکویی هارلم گذشت.
جمعیت قمری در صفوفی شکسته به سمت شمال شهر حرکت کرد، سپس برادوی را پایین رفت و به سرعت و در سکوت راه افتاد که به جمعیت دیگر بپیوندد که بالون غولپیکرشان را در امتداد خیابان پنجم می کشیدند.
برچسب : نویسنده : monlystorya بازدید : 162