دختران ماه3

ساخت وبلاگ
ماه بالای سرمان بود. هیئتی محدب که تقریباً ما را مچاله می‌کرد، سقف ویرانی آراسته به حفره‌هایی که شبیه به شبکه‌ی سوراخ سوراخ پنیر بود. درست در همان لحظه حیوانات باغ‌وحش شروع به خرناس کشیدن کردند.
بی‌اختیار پرسیدم: «این پایان کار هست؟» حتی خودم نفهمیدم منظورم چه بود.

پاسخ داد: «این آغاز کار هست.» یا چیزی شبیه به این گفت (تقریباً بدون باز کردن لب‌هایش حرف می‌زد).
«منظورت چیه؟ این آغاز پایان هست یا اتفاق دیگه‌ای داره شروع می‌شه؟»
بلند شد. روی چمن به راه افتاد. گیسوانی بلند به رنگ مس داشت که از شانه‌هایش پایین ریخته بودند. چنان آسیب‌پذیر بود که حس کردم لازم است به نحوی حفظش کنم و بپوشانمش. دستم را به سمتش بردم، انگار آماده باشم اگر افتاد بگیرمش، یا اگر چیزی خواست به او آسیب رساند از او دفاع کنم. اما دست‌هایم حتی جرأت نداشتند او را لمس کنند و مدام فاصله چند سانتی‌متری از پوستش را حفظ می‌کردند. در همان حین که به این شکل به دنبالش می‌رفتم، از باغ‌های گل گذشتیم، و فهمیدم حرکاتش شبیه به حرکات من است، یعنی او هم می‌خواست از چیز ضعیف و شکننده‌ای حفاظت کند. چیزی که شاید می‌افتاد و هزاران تکه می‌شد و نیاز بود به مکانی برود که به آرامی در جایش قرار گیرد. چیزی که او نمی‌توانست لمسش کند، اما تنها می‌توانست با حرکات دست و صورت هدایتش کند: ماه.
انگار ماه گم شده باشد. با ترک کردن مسیر مدارش دیگر نمی‌دانست باید کجا برود؛ به خودش اجازه می‌داد مثل برگ خشکی از مکانی به مکان دیگر حرکت کند. گاه به نظر می‌رسید به سمت زمین سرازیر شده، و گاه با حرکتی مارپیچی چرخ می‌خورد، و سایر اوقات انگار به زحمت شناور بود. ارتفاع کم می‌کرد، در این موضوع شکی نبود. یک لحظه به نظر رسید دارد با هتل پلازا تصادف می‌کند، اما در عوض به سمت دالان بین دو آسمان خراش سر خورد و در مسیر هودسان از نظر ناپدید شد. بعد از مدتی کوتاه در طرف دیگر شهر، از پشت ابری خارج شد، هارلم و رودخانه‌ی شرقی را در نور سفیدی شناور کرد و انگار تندبادی او را گرفته باشد، به سمت برانکس غلت خورد. 
فریاد زدم: «اون‌‌جاست! اون‌جا وایساد.»
دختر با تعجب فریاد زد: «ماه نمی‌تونه وایسه.» و لخت و پابرهنه روی چمن دوید. 
«کجا داری می‌ری؟ نمی‌توانی این طوری این طرف و اون طرف پرسه بزنی! وایسا! هی، دارم با تو حرف می‌زنم! اسمت چیه؟»
اسمی شبیه به دایانا یا دیانا را فریاد زد، شاید هم یک جور نیایش بود. و ناپدید شد. برای دنبال کردنش، داخل اتومبیلم پریدم و شروع به جست و جو در جاده‌های پارک مرکزی کردم.
نور چراغ‌های جلوی ماشین روی پرچین‌ها، تپه‌ها و ستون‌های سنگی می‌تابید؛ اما آن دختر، دایانا، هیچ کجا دیده نمی‌شد. حالا دیگر خیلی دور شده بودم: «باید ردش کرده باشم». دور زدم تا راهی را که آمده بودم برگردم. صدایی پشت سرم گفت: «نه، اون‌جاست، ادامه بده!»
دختر عریان پشت سرم روی صندوق عقب نشسته بود و به سمت ماه اشاره می‌کرد.
از یکی از پل‌های ارتباطی مانهاتان به شهر گذشتیم. حالا به همراه دیگر ماشین‌های کنارمان در حال عبور از بزرگراه چندبانده‌ای بودیم و من مستقیم به جلو خیره شده بودم. از صدای خنده‌ها و تعبیرات خشن و تمسخرآمیز می‌ترسیدم، چرا که بدون شک منظره‌ی ما دو نفر باعث می‌شد دیگران به ما اشاره کنند و بخندند. اما وقتی یک خودروی سواری از ما سبقت گرفت، من شگفت‌زده تقریبا از جاده خارج شدم. دختر عریانی با موهای پریشان در باد، روی سقف آن ماشین دولا شده بود. لحظه‌ای فکر کردم مسافر من از ماشین پرسرعتی به روی ماشین دیگری پریده است، اما کافی بود سرم را کمی برگردانم تا ببینم زانوهای دایانا هنوز آن‌جا، درست روبه‌روی چشمانم بودند. بدن دایانا تنها پیکری نبود که روبه‌روی چشمانم می‌درخشید. حالا دیگر دختران را همه جا می‌دیدم که در عجیب‌ترین موقعیت‌ها همه جا پراکنده بودند؛ چسبیده به رادیاتورها، درها و گلگیرهای اتومبیل‌های پرسرعت. رشته‌های موی طلائی یا سیاه‌شان، در تضاد با درخشش صورتی یا تیره‌ی پوست عریانشان بود. روی تمام ماشین‌ها یکی از این مسافران مؤنث اسرارآمیز بود. همه به جلو خم شده بودند و راننده‌شان را وامی‌داشتند ماه را دنبال کنند.

بهترین داستان های کوتاه...
ما را در سایت بهترین داستان های کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : monlystorya بازدید : 147 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت: 15:59