دختران ماه 2

ساخت وبلاگ
منظره‌ی دلتنگ کننده‌ای بود. دسته دسته بیرون می‌رفتیم، دست‌هایمان پر از بسته بود، به فروشگاه‌های زنجیره‌ای رفت و آمد داشتیم که شبانه روز باز بودند، و همین طور که علامت‌های نئونی را نگاه می‌انداختیم که از آسمان خراش‌ها بالا و بالاتر رفته بودند و مدام محصولات جدید را به اطلاعمان می‌رساندند، ناگهان دیدیم آرام، بیمار و رنگ پریده در میان آن نورهای خیره کننده در حال پیشروی است، و نتوانستیم این موضوع را از ذهنمان دور کنیم که تمام چیزهای نو، هر محصولی که به تازگی خریده بودیم، می‌تواند به همین راحتی فرسوده شود، زوال یابد، ناپدید گردد و ما شوقمان را برای این طرف و آن طرف دویدن به قصد خرید و مثل دیوانه‌ها کار کردن از دست دادیم؛ فقدانی که بر صنعت و تجارت بی اثر نبود. 
این شد که برای حل این مشکل به فکر چاره افتادیم، مشکل قمر ضد تولیدی. به هیچ کاری نمی‌آمد و تنها لاشه‌ای به درد نخور بود. از آن‌جا که وزنش را از دست داده بود، کم‌کم مدارش را به سمت زمین منحرف کرد: این شی خطرناک بود، بیشتر از هر چیز دیگری خظرناک بود. هر چه نزدیک‌تر می‌شد خط سیر خود را آهسته‌تر می‌کرد. دیگر نمی‌تواستیم تغییر حالت‌هایش را محاسبه کنیم. حتی تقویم و دوره‌ی ماه‌ها صرفا به یک عرف تبدیل شده بود؛ ماه به میل خودش پیش می‌رفت، انگار که می‌خواست از هم متلاشی شود. 

در این شب‌ها که ماه پایین بود ، مردم دمدمی مزاج‌تر شروع به کارهای عجیب و غریب کردند. همیشه خوابگردی بود که دست‌هایش را به سمت ماه دراز کرده و روی لبه آسمان خراش راه می‌رفت، یا گرگ نمایی پیدا می‌شد که وسط میدان تایمز زوزه می‌کشید، یا آتش‌افروزی که در انبارهای بارانداز آتش درست می‌کرد. تا این‌جا همه‌ی این‌ها اتفاقات عادی بودند و دیگر مردم عادی فضول را به خود جلب نمی‌کرد. اما وقتی دختری را کاملاً برهنه، نشسته بر نیمکتی در پارک مرکزی دیدم، مجبور شدم بایستم.
حتی پیش از آن که او را ببینم، حس کرده بودم واقعه‌ای ناخوشایند در شرف وقوع است. همان طور که پشت فرمان ماشینم با سقف متحرکش از میان پارک مرکزی می‌راندم، احساس کردم در بارقه‌ای از نور غوطه‌ور شده‌ام، انگار لامپی مهتابی‌ باشد که پیش از روشن شدن کامل، رشته نورهای کبود رنگی و کم‌سویی ساطع کند. تمام منظره‌ی اطرافم مثل باغی بود که در دهانه‌ای در ماه غرق شده باشد. دختر عریان نزدیک تالابی نشسته بود که قسمتی از ماه را منعکس می‌کرد. ترمز کردم. یک لحظه فکر کردم او را می‌شناسم. از ماشین به سمت او دویدم، اما بعد خشکم زد. نمی‌دانستم او کیست؛ فقط احساس می‌کردم که باید فی‌الفور کاری برایش انجام دهم.
همه چیز در اطراف نیمکت روی چمن پخش و پلا شده بود: لباس‌هایش، یک لنگه کفش و جوراب این طرف و لنگه‌های دیگر آن طرف بودند، گوشواره‌هایش، گردنبند و دستبندها، کیف پول و کیف خرید و محتوایش که در دامنه‌ی کمانی شکل وسیعی پخش شده بودند؛ و یک عالم بسته و خرت و پرت. تقریباً مثل این بود که این مخلوق گمان کرده در راه برگشت از یک مغازه‌گردی تجملی فرا خوانده شده و بعد همه چیز را پرت کرده، چرا که حس کرده باید خود را از تمام اشیاء و نشان‌هایی که او را محدود به زمین می‌کنند رها کند، و حالا منتظر بود به کره ی ماه برده شود. 
مِن‌مِن کنان گفتم: «چی شده؟ می‌تونم کمکت کنم؟»
چشم‌هایش را به بالا دوخت و پرسید: «کمک؟ هیشکی نمی‌تونه کمک کنه. هیشکی نمی‌تونه هیچ کاری کنه.» روشن بود در مورد خودش صحبت نمی‌کرد، بلکه در مورد ماه حرف می‌زد.

بهترین داستان های کوتاه...
ما را در سایت بهترین داستان های کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : monlystorya بازدید : 160 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت: 15:59