درخت سیب

ساخت وبلاگ
روزی روزگاری یک درخت بود...

... ودرخت یک پسر کوجولو را دوست داشت.

و آن پسر هرروز می آمد.

و برگ های درخت راجمع می کرد...

و از آن تاجی می ساخت وسلطان جنگل می شد.

و از تنه درخت بالا میرفت...

... و از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد...

... و از آن سیب می خورد...

و باهم قایم باشک بازی میکردن.

وهنگامی که پسر خسته می شد در سایه اش می خوابید.

پسر درخت را خیلی دوست داشت.

ودرخت شاد بود.

اما زمان در گذر بود...

... وپسر بزرگ تر می شد

ودرخت تنها تر.

تا روزی پسر نزد درخت آمد.

درخت به او گفت:«پسر بیا،از تنه ام بالا بیا و از شاخه هایم تاب بخور،سیب بخورو درسایه ام بازی کن و شاد باش.»

پسر گفت:«من حالا بزرگ شده ام،بالا رفتن و بازی دیگر کار من نیست.

می خواهم چیزی بخرم وسرگرم باشم.

من به پول نیاز دارم.

می توانی به من کمی پول بدهی؟»

بهترین داستان های کوتاه...
ما را در سایت بهترین داستان های کوتاه دنبال می کنید

برچسب : درخت سیب,درخت سیب پاکوتاه,درخت سیب گلاب,درخت سیب پایه کوتاه,درخت سیب پایه مالینگ,درخت سیب مالینگ,درخت سیب گالا,درخت سیب ترش,درخت سیب قرمز,درخت سیبری, نویسنده : monlystorya بازدید : 248 تاريخ : سه شنبه 16 شهريور 1395 ساعت: 6:20